شعری برای بلوغی سبز!
میخواستم برای بلوغی سبز،
شعری بیاورم ؛
شعری لطیف و خرّم و رویشمند،
همچون جوانه ها،
بر شاخسارها،
چون رامش ظریف چمنها،
در سبزهزارها ؛
شعری شکوهمند،
چون قلّه بلند دماوند ؛
شعری مطنطن و آهنگین،
چون نغمه های باد بهاران،
در تورهای برگ درختان ؛
شعری پر از طراوت و آبادان،
همچون اُلنگ و مرتع زیبایش ؛
شعری همیشه جاری و پرجوشش،
روشن، روان و صاف،
چون چشمه سارها،
دیدم.
سرساقه های بوته هر مصراع،
سرخ است و ارغوان،
چون لاله های باغ، میگون و خون چکان.
میخواستم برای بلوغی سبز،
من نیز، شعر سبز، بگویم ؛
چون سبز خط خاطره ها آن روز،
در جبهه های ما،
شعری چو دشت خرّم رامشگر،
در روستای ما،
چون خط سبز رویش ما امروز،
در جای جای میهن ما ایران،
در باسازی وطن دیروز ؛
دیدم که شعرمن همه خونین شد ؛
چون سرخ خط پاک شهادتها،
کان روزهای حادثه میبستیم،
برجبهه های خود ؛
این شعر سبز من همه گلگون شد!
دیدم.
در پهندشت خاطره ام امروز،
این باغ پر چکامه رنگینم،
این باغ پر دوبیتی شور انگیز،
صحرای سبز چامه دیروزین ؛
امروز دشت شقایق است! !
حتّی اینجا تمام دشت غزل سرخ است.
میخواستم برای جهادی سبز ؛
شعری بیاورم.
ـ چون خط سبز آن،
من نیز، سبز، بگویم
دیدم نمیشود!
دیدم نمیشود!
آه.
یک برگ سبز، نیز،
در این میان جلگه پر واژه!
پیدا نمیشود تا تحفه اش کنم!
افسوس. . آه
شعر مرا چه شده است امروز
کاینجا، یک برگ سبز، نیز،
از بهر دوستان ؛
پیدا نمیشود ؟
ی درنگ کردم و آنگاهان،
ناگه به یادم آمد از آن روزی،
کز غارت خزان ستم، بیگاه ؛
طوفان سهمگین،
اینجا چه نخلهاکه ز پا انداخت!
اینجا چه سروها که فرو غلتاند!
از دستهای برزگر نالان،
اینجا چه بذر لاله فروپاشید!
از تیرهای خشم شهاب کفر،
زین سقف نقره بیز ؛
اینجا چقدر اختر پر اقبال!
هر روز ز آسمان به زمین میریخت!
اینجا، آنجا، هرجا چقدر
بذر شهادت بود!
از آسمان تیره دل ناگاه،
«ابری به بارش آمد و بگریست زار زار»
از پهندشت سینه پر اندوه،
«موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه »
برقی جهید، تند
رعدی خروش کرد ؛
در ژرفنای حنجرهام ناخواه
آمیخت ناله، شیون و فریادی
وز دل خروش قرمز: یامهدی!
برخاست بی اراده من آنگاه ؛
مهدی به یادم آمد و آن شعرم
آن شعر ناسروده رنگینم
آن باغ آرزو،
آن نخل پرامید،
آن سرو سرفراز،
آن مرغ تیز بال،
در فصل خوب کوچ پرستوها ؛
آهای باغ آرزو!
رفتی و لیک، من
برجا ستاده ام
حیران، کنار راه ؛
زیرا که من بسان همان مرغم،
آن مرغ پای بسته به دست خویش
آن مرغ مانده در قفس خواری!
اینک، دوباره باز، همان شعرست
در صفحه تداعی مکنونات:
«من آن مرغ اسیر صدهزاران دام، بر پا یم
که از دام تعلّقهای خود بنشسته بر جا یم
تویی سلطان ملک بی زوال وحده وحده
تویی آن شاهباز سدره اوج تمنّایم
تو سیمرغ سبکبال فضای عشق و عرفانی
که بگذشتی ز حدّ فهم و وهم و دانش و رایم
کجامرغ اسیری را سزد چون من ؟ که با چون تو
دمی در آسمان وصل جانان، بال بگشایم ؟».
4 / 7 / 1373 . مشهد.
درباره این سایت